نوجوان بودم و تازه از هنرستان فارغ التحصیل شده بودم. یه روز سرد زمستونی بود.  برف باریده بود وهنوز روی زمین پر برف بود. کفش های سفید پارچه ایم رو پوشیدم و راهی شدم.  هر چقدر که میرفتم نمیرسیدم. انگار خودمم میدونستم که نمیخوام به اون کتابخونه برسم. فقط میرفتم. خیابونا نسبتا خلوت بودم فقط میرفتم قلبم تند میزد.  عصبی بودم. اون کتونیا کاملا خیس شده بودن.  نوک پاهام یخ کرده بودن و تقریبا بی حس شده بودن. داشتم از شهر خارج میشدم و به اتوبان میرسیدم. یه خیابون فرعی بود پشت چند تا کارخونه تولیدی. اون راه فرعی رو میرفتم. به خودم اومدم. نمیدونم چرا اون جا بودم.  شاید به خاطراین بود که صدای کلاغا رو دوست داشتم یا صدای پارس سگ ها از دور. یا دیدن برف های روی درختا. یا رد شدن ماشینایی که آب رو با لاستیکاشون به دو طرف پرت میکردن. یا آدمای دست به جیبی که بی توجه با یه نگاه ساده از کنارت رد میشدن. 

دوست داشتم اونقدر برم تا پاهام خسته بشن. 

اون روز من به خونه برگشتم به دوستم هم گفتم که نتونستم اون کتابخونه رو پیدا کنم. قدم زدن های بی هدفم از اون زمان بیشتر شد.